ایمن

وبلاگ نشریه ایمن

ایمن

وبلاگ نشریه ایمن

ایمن به مسایل شهر ایلام می پردازد با اولویت مسایل بهداشتی و درمانی

به روایت سردار (مصاحبه نشریه ایمن با سردار قاسمی)

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ق.ظ

گاهی ‌گذشته‌ات چنان با حادثه‌ای بزرگ و استثنایی  گره می‌خورد که از تو آدمی ‌دیگر می‌سازد. برای ما‌ایلامی‌ها‌این حادثه‌ی بزرگ و استثنایی جنگ است . آنهایی که مستقیم با جنگ سر و کار داشتند چنان دگرگون شدند که حتی با آدمی‌ که یک روز قبل بودند تفاوتی آشکار پیدا کردند . تجربه‌ی ویرانی‌ها، بمباران‌ها، آوارگی و دفاع جانانه  از مرز و بوم ما را با واقعیتی دیگر به نام نا امنی ، تهدید و تجاوز و از دست دادن  روبرو کرد که شاید تا دیروز چندان  برای ما ملموس و‌این چنین به ما نزدیک نبودند . آن روزها مجموعه‌ای از گریه و لبخند  زمین خوردن و دوباره بلند شدن بودند . آن روزها راه پر از پیچ و خم‌ایلام تا صالح آباد را بارها با چشم‌های گریان رفتیم و برگشتیم با عزیزی می‌رفتیم و بی او به خانه بر می‌گشتیم . اما‌این  همه ی داستان نبود . داستانی دیگر هم پا به پای ‌این تلخی‌ها در جبهه‌ها اتفاق می‌افتاد آنجا که از هر خانه‌ای یکی دونفر اسلحه دست گرفته بودند و در برابر دشمن‌ایستاده بودند . آن روزها اسطوره‌هایی خلق می‌شد که دنیا از آن بی خبر بود  باید سالها می‌گذشت تا‌این داستانها از سینه ی مردان آن روز به روی کاغذ بیاید  تا جوهر کاراتر از خون آن حماسه‌هارا عیان کند . اگر پای صحبت یادگاران هشت سال دفاع مقدس بنشینی  با ورق زدن صفحات سینه ی‌این عزیزان می‌توان به عیان دید  چیزی که جهان تا الان از آن روزها دیده چندان دندانگیر و ژرف نبوده .داستان فراتر از یک جنگ هشت ساله است  که دو طرف یکی متجاوز و دیگری  مدافع جان و مالش با هم درگیر می‌شوند . داستان  بزرگ شدن آدم‌هاییست که اگر جنگ نبود شاید توانایی و نبوغشان هیچ گاه رخ نشان نمی‌داد . داستان خروج از ابتذال و روزمرگی بود  داستان صفحه‌ای دیگر به تاریخ  اضافه کردن  داستان‌این بود  که آدمی‌چقدر می‌تواند فراتر از تصور خود صعود کند بالا برود و به جز خدا نبیند . داستان عروج بود . داستان مرگ آگاهی بود  و پله‌ای به خدا نزدیک شدن . اگر‌این داستانها از زبان خود حماسه آفرین‌های آن روز بر کاغذ بر نگاتیو  بر بوم سپید نقاشی جاری شود بی شک در‌ آینده متون و محتوایی خواهیم داشت که جهان به آن ببالد . در همین راستا نشریه ی وزین‌ایمن توانست پای صحبت یکی از سرداران نامی‌هشت سال دفاع مقدس بنشیند و با گوشه‌ای از مجاهدتهای آن روزها آشنا شود . چنان که در گفتارهای پیشین هم گفتیم‌این خاطرات و گفتن از آن‌ایام برای فراموش کردن نیست برای‌این نیست که ستون هفته نامه‌ای یا بیلان کاری فلان نهاد فرهنگی را پر کند  منبعی ست برای الهام هنرمندان  از داستان نویس و شاعر گرفته تا مجسمه ساز و فیلم ساز . آدم گاهی تعجب می‌کند با وجود‌این که ما چنین منابعی داریم هنوز چشم به سریال‌ها و فیلم‌ها و داستانهای موهوم دیگر داریم و از آنها تغذیه می‌کنیم حال‌اینکه ما در زمینه‌ی ‌ایده تا‌این حد غنی و ثروتمند هستیم . در حین گفتگو با سردار قاسمی‌ مدام به‌این اندیشه می‌کردم که هر کدام از خاطرات‌ این عزیز تا چه حد مناسب کار تلویزیونی و سینماییست . از آنجا که سردار قاسمی ‌بسیار شیوا و فصیح و بسیار دراماتیک روایت می‌کنند  آدم فکر می‌کند حتی اگر چندان کار خلاقه‌ای بر روی‌این خاطرات صورت نگیرد خود همین‌ها به همین شکل قابل ارائه به صورت یک داستان  هستند . وقتی سردار قاسمی‌روز اول جنگ را با کلمات خاص خود شرح دادند گروه مصاحبه کننده ی ما میخکوب حرفهای سردار بودند . گاهی فکر می‌کنیم همه چیز را از جنگ می‌دانیم اما با نقل خاطره‌ای با مصداقی روشن و معلوم با اتفاق تازه‌ای روبرو می‌شوی که تحلیل و نظرت را از جنگ تغییر می‌دهد . شاید کسانی باشند که دنبال فاصله گرفتن از‌این فضا باشند حالا به هر دلیلی . مثلا به‌این دلیل که  معتقدند جنگ برای ما جز ویرانی و فقدان عزیزانمان  دستاورد دیگری نداشت یا می‌خواهند خود را همگام با دنیای معاصر نشان دهند  ما به‌این دوستان هم توصیه می‌کنم با مرور خاطرات نام آوران و گمنامان آن‌ایام با ما باشند مطمئنا نشانه‌هایی خواهند دید که دنیای امروزمان را تحلیلی واقعی و به سامان خواهند کرد . در دوران آشوب زده ی کنونی  برگشت به‌این خاطرات و آشنایی با تجارب‌این عزیزان می‌تواند به‌ایمنی بخشی ما کمک شایانی کند . بیایید گذشته ی خود را بهتر و روشن تر دریابیم  بیایید با هم جنگ را از نزدیک تر لمس کنیم از زبان حماسه سازان آن روزگار :

مصاحبه با سرهنگ قاسمی

بسم الله الرحمن الرحیم

یاد و خاطره همه شهدا و امام شهدا را گرامی میداریم و به رو ح و روان آنها درود می فرستیم

خوشحالم که سالها پس از دفاع مقدس، دوستان قلم به دست در صدد آنند که گنجینه‌ها و رازهای نهفته در سینه‌ی رزمندگان دفاع مقدس را به قلم بیاورند.

بنده محمدتقی قاسمی متولد 1342 ایلام خداوند را شاکرم که از نوجوانی وارد انقلاب و از 18 سالگی وارد نهاد مقدس سپاه شدم و در 19 سالگی فرمانده محور عملیاتی بودم. تحصیلات من کارشناسی ارشد مدیریت علوم دفاعی بوده و در دوران دفاع مقدس در جبهه های جنگ حق علیه باطل حضور فعال داشته ام. مجموعا ً به مدت 33 سال در رده های مختلف در سپاه پاسداران بوده ام و اکنون در جبهه فرهنگی و در دانشگاه مشغول هستم.

در زمان دفاع مقدس در جبهه های میانی، جبهه شمال غرب و سلیمانیه عراق حضور داشته  ام. ...

بنده یک روز مصاحبه کردم به صورت پخش مستقیم از شبکه 3 در فروردین سال 90 و عرض کردم که جنگ در ایلام شروع شد و در ایلام پایان گرفت. می دانستم واکنش خواهد داشت. چون پخش سراسری بود واکنش های زیادی داشت حتی هیاتی به ایلام آمد که باهم به قلاویزان و میمک رفتیم به آن هیات هم گفتم که بدون سند آن حرف را نزده ام. 13 فروردین 58 اولین تجاوز هوایی دشمن به گمرک مهران صورت می گیرد. در مهر ماه سال 58 سایت نخجیر ایلام مورد حمله مستقیم قرار می گیرد و بعد از آن هم انفجار لوله های نفت در دهلران، بیات و چیلات را داشته ایم و عرض اندام مستقیم دشمن در جبهه دهلران را هم شاهد بودیم. در اردیبهشت 59 اولین حمله مستقیم دشمن به پایگاه هلاله صورت می گیرد. وقتی به ما اطلاع دادند و رفتیم جای  آر پی جی را دیدیم هنوز تا آن وقت آر پی جی ندیده بودیم نمی دانستیم چیست!

در خرداد ماه 59 حمله توپخانه ای به رضا آباد، بهرام آباد، فرخ آباد، ارتفاعات 343 ، کله قندی و مزارع مردمی را داریم و جالب آنکه ما اصلا در همین تاریخ ها مجرو ح مردمی داریم. همانطور که می دانید جنگ رسمی یعنی درگیری توپخانه ای و در همان ایام مزارع مردم آتش می گرفت . مقاومت ما البته اندک بود و درگیری مستقیم زمینی فقط در راتفاعات 343 داشتیم و با برتری دشمن تبادل آتش داشتیم.

در 17 شهریور 59 رسما عراق جنگ را آغاز کرد و سقوط پایگاه های نی خزر اتفاق افتاد. خاطرم هست ما داشتیم والیبال بازی می کردیم در سپاه و این را هم داخل پرانتز بگویم که تعدادی از بچه های دهلران ناهار خورده بودند و دراز کشیده بودند یکی از بچه های سپاه گفت : "بخاون بخاون دولت نان مفت وتان نیه و خدا دولت را ور گوله ایوتتان که " (بخوابید بخوابید دولت به شما نان مفت نمی دهد به خدا قسم که دولت شما را برای جلوی گلوله تربیت می کند!) . داشتیم والیبال بازی می کردیم در سپاه، بعد از ظهر بود، یک گروهبان ژاندارمری آمد گفت بیایید می گویند عراق حمله کرده پاسگاه نی خزر سقوط کرده استواری بود گفت از نی خزر می‌آیم؛ نی خزر سقوط کرده من آمده ام برای هاوار .

ما که تجربه نداشتیم با دو تا وانت راه افتادیم یکی را شهید صمد اسدی رانندگی می کرد و آن یکی را هم قربانعلی شفیعی. حرکت کردیم بدون نان بدون آذوقه بدون جیره جنگی! فقط نفری یک ژ3 و یک قمقمه و مقداری فشنگ رفتیم عراق را بگیریم !

رفتیم بالای میمک؛ خدا بیامرز مرحوم صمد اسدی دو سه حلب بنزین آورد با خودش، آدم دوراندیش با تدبیری بود؛ رفته بودیم بالای میمک، ژاندارمری آمده بود، مرحوم قربانعلی شفیعی گفت چرا عقب نشینی کردید؟ گفتند دشمن حمله کرده. ما دشمن را نمی دیدیم چون دشمن در دامنه ارتفاعات بود. یک نفر گفت باید دادگاه صحرایی تشکیل بدهیم تو خائنی! افسر زندارمری التماس می کرد که به خدا دشمن آمده من گناهی ندارم.

یکی از نیروهای ژاندارمری محمدرحیم فیضی با حاجی علی نقی قاسمی گفت کاری به این افسر نداشته باشید این آبی که آمده آبی نیست که کسی با آن آبیاری کند .

تا پخش شدیم در منطقه و بررسی منطقه غروب شد؛ حالا ما شام نداریم، عقبه هم نداریم که شام بیاورد؛ شب را سر کردیم؛ صبح شد؛ آب نداشتیم حتی وضو بگیریم؛ تیمم کردیم، نماز خواندیم، هوا روشن شد، حالا باید منطقه را بررسی کنیم در حالیکه نه شام خورده ایم نه صبحانه ولی یک شور عجیبی داشتیم؛ فقط یک خمپاره 60 داشتیم و 12 گلوله ! گلوله ها هم فکر کنم مال زمان جنگ دوم جهانی بود! هیچکدام هم بلد نبودیم با آن کار کنیم آقای درویشعلی عباسی گفت من قبلا سربازی رفته ام و بلدم با آن کار کنم.  من هم شدم کمکی ایشان. دو دبه دستم بود که در هر دبه  شش گلوله بود.

میمک به سمت عراق شبیه یک قیف است ارتفاعی دارد به اسم شترمل

رفتیم دیدیم تانک و توپ و نفربر مثل یک گله تمام منطقه را گرفته بود از رو نرفتیم و برخلاف اصول نظامی ما با چند سلاح انفرادی گفتیم حمله کنیم بهشان! مرحوم اکبر فرجیان زاده فرمانده مان بود یک جوان خوش سیما و نحیف و سرشار از معنویت (فرجیان زاده در همدان غریب و گمنام است در صورتی که شجاع بود و چه داستان ها که می توان از این اتفاق ها نوشت؛ بگذریم) حالا ما نه زاویه یاب می دانیم چیست نه راه اندازی بلدیم مرحوم عباسی گفت من بلدم

خمپاره را آماده کردیم خمپاره ای که 1500 متر برد دارد اولین گلوله به تپه روبرو خورد ! حتی نمی دانستیم باید سر قبضه را جابجا کرد، گلوله ها را حرام کردیم بدون آن که یک گلوله به سمت عراق بیاندازیم آنها حرکت کردند و متوجه شده بودند که ما بلد نیستیم بجنگیم چرا ؟ وقتی ما با ژ3 می انداختیم سمت تانک فهمیدند دیدیم تانک ها دارند دور می زنند سمت پشت سر ما .

حالا ما که نه دیشب شام خورده ایم نه امروز صبحانه خورده ایم نهار هم نخورده ایم!

روز هجده شهریور است و مستقیما ما درگیریم در صورتیکه تقویم رسمی می گوید شروع جنگ 31 شهریور است.

هجده شهریور از مظلومانه ترین  و غریبانه ترین اتفاقات است

شهریور دهلران را هم تصور بفرمایید، بی آب، بی غذا، بی رمق، ولی یک شور حسینی داشتیم و اهمیت رجزخوانی را می دیدم.  فرجیان زاده گفت بچه ها کاری بکنیم اسیر نشویم .

سرود می خواندیم (پاسدار انقلاب از مرگ ترسی ندارد اگر امشب بمیرد فردا جاش گل می بارد

پاسدار انقلاب توی سنگر کمین است. اجنبی بیرون شو خونت روی زمین است) (توضیح نشریه: اشکهای سردار در این لحظه جاری می شوند)

سخت است شاهد اشغال سرزمینی باشی در نهایت غربت و مظلومیت و نتوانی کاری بکنی

20 شهریور میمک سقوط کرد

ما چون جغرافیای منطقه را بلد بودیم توانستیم از آن مهلکه خارج شویم

20 شهریور رسما میمک (سیف سعد به قول خودشان) به اشغال عراق درآمد

یک نفر اسیر دادیم (مرادجان علیدوستی) اگر او نبود همه مان اسیر می شدیم او اولین اسیر جنگ با ده سال اسارت است

ما آمدیم مستقر شدیم و از همه جا بی خبر بودیم

در همین 20 شهریور روح الله شنبه ای هم شهید شد ؛ آن وقت ما نیرو نداشتیم کسی نبود امکانات بیاورد ؛ اولین فرمانده شهید ایران شهید روح الله شنبه ای است؛ 20 شهریور در بهرام آباد شهید شد کاغذ نداشته بود برای وصیت روی یک مقوا نوشته بود بسم الله القاصم الجبارین من خدا رادیدم و راهم را تشخیص دادم چند دقیقه بعد هم شهید شد. یکه و تنها پای خمپاره ایستاده یود که شهید شد. خبر شهادت روح الله هم که رسید خیلی ناراحت شدیم مهران هنوز سقوط نکرده بود.  

غروب آن روز شهید اکبر گفت ببینیم در کشور چه خبر است ؛ شهید عبدالله فتاحی یک رادیوی کوچک داشت صحبت های امام را پخش می کرد؛ امام داشت میگفت: من سران حزب بعث را نصیحت می کنم دست از جنگ افروزی و برادرکشی بردارید امام داشت تذکر میداد و ارشاد میکرد و نصیحت می کرد. البته در آخر هم تشر زد که من امیدوارم کار به آنجا نرسد اگر برسد بغدادی در کار نخواهد بود. اول نصیحت و بعد اقتدار و قاطعیت ؛ همین جمله باعث شد اکبر گفت : بچه ها آماده بشید فردا عملیات می کنیم .

شاید باور کردنی نباشد اما از ارتفاعات میمک تا پایین سرنی یک نفر هم در منطقه نداشتیم.

روز بعد سه تانک ارتش آمدند که فکر کنم مال لشکر 11 کرمانشاه بود.

مقداری نان خشک داشتیم (ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود خون دلها خورده ایم) با آب آن را خیس می‌کردیم و به عنوان صبحانه می خوردیم در رودخانه گدارخوش غسل شهادت کردیم و عاشورایی راه افتادیم. حرف امام آن قدر به ما نیرو داده بود که با همان امکانات ناچیز راه افتادیم. ارتفاعات را بالا رفتیم. تصویری را که به یکباره دیدیم این بود که دشمن تانک ها را چیده بود و بین تانک ها با پارچه سایبان درست کرده بودند و نیروهایشان با رکابی توی سایه بودند با خیال تخت و آرام گاهی یکیشان بلند میشد چند قدم می رفت آنورتر و ما نظاره گر بودیم. نیروهای رشید و بلند قد و هیکلی ای هم بودند

به وضوح خیالشان ازین بابت راحت بود که می دانستند هیچکس در منطقه نیست (ادامه دارد)

  • اسماعیل گلستان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">